یک ایرانی در آمریکا!



۱- حنا میاد دم در اتاق کارم - که من قفل می‌کنم وقتی دارم کار می‌کنم -. سعی می‌کنه در رو باز کنه که باطبع باز نمی‌شه.

حنا (داد):‌ بابا چرا در قفله؟‌ 

من:‌چون بابا داره کار می‌کنه.

- بابا در رو باز کن.

- واسه چی؟

- چون می‌خوام بیام تو.

- میخوای بیای تو چیکار کنی؟

- میخوام بیام توی اتاقت بازی کنم. بپر بپر کنم. 

- دقیقا منم به همین دلیل در رو قفل کردم. بابا من الان کار دارم. کارم تموم شد میام باهات بازی می‌کنم.

-  نه من الان می‌خوام بیام تو بازی کنم. بپر بپر کنم. شادی کنم.

- حالا برو با مامانت بازی کن تا من کارم تموم بشه.


(این سناریو روزی دوسه بار تکرار می‌شه،‌ ولی هنوز راستش رو می‌گه که می‌خواد بیاد توی اتاق بپر بپر بکنه.)


۲- مهمون برامون اومده. دم در حین ورود مهمونا حنا بلند داد می‌زنه بابا ایلیا (بچه‌ی مهمونمون)  نیاد خونه‌ی ما. بره خونه‌ی خودشون.»  هرچی ما سرخ و زرد می‌شیم و سعی می‌کنیم ماست‌مالی کنیم فایده‌ای نداره. بهش میگم حنا زشته ایلیا اومده باهات بازی کنه. ببین چقدر دوستت داره، برات اسباب بازی هم آورده. حنا اسباب‌بازی رو گرفته ولی محکم توی چهارچوب در وایساده و کماکان اصرار داره که ایلیا باید برگرده خونه‌ی خودشون.


۳- مهمون‌ها بالاخره میان داخل. نیم ساعت نشده حنا و ایلیا شدن دوست‌های جونی. اصلا انگار نه انگار که نیم‌ساعت پیش مثل دوتا گرگ گرسنه آماده‌ بودند که هم‌دیگه رو تکه‌پاره کنند. 

۴- هفت ساعتی هست که در خدمت مهمون‌ها هستیم. مهمون‌ها خیلی وقته که آماده‌ی رفتنن. ما هم خیلی وقته آماده‌ی رفتن مهمون‌ها هستیم. ولی بچه‌ها از هم دل نمی‌کنن. در نهایت با گریه و جیغ و فریاد و مشت و لگد بچه‌ها که نثار پدر و مادر می‌شه از هم جداشون می‌کنیم. یادتون میاد توی عمرتون با کسی توی دیدار اول اون‌قدر صمیمی شده باشید که تو همون ملاقات اول هم نتونید ازش دل بکنید؟‌ آخرین باری که از دوستی جدا می‌شدید و گریه می‌کردید و جیغ می‌زدید و  پاهاتون رو به زمین می‌زدید کی بود؟

۵- الان حدود ده پونزده دقیقه است که ایلیا اینا رفتن. حنا یه گوشه‌ای نشسته و داره با عروسکش بازی می‌کنه. میگم حنا دوست داشتی ایلیا اومد خونمون باهاش بازی کردی؟‌ میگه نه!





آخرین مطالب
آخرین جستجو ها